ی روز تو خونه بودم. اون موقع ها بیکار بودم، با ننه حرفم شد و دعوامون شد.
عصبانی شدم نفهمیدم دارم چیکار میکنم. رفتم از آشپزخونه ی چاقو اوردم از راه دور پرتش کردم طرف ننه.
چاقو رفت تو کتفش از اون ور در اومد. تازه فهمیدم چیکار کردم. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم رفتم نخ سوزن اوردم بخیه زدم.
بعدش هم بردمش بیمارستان تا ی وقت چیزیش نشه. وقتی رفتیم بیمارستان بخیه رو دیدن گفتن کی اینو بخیه زده خیلی خوب زده، بعد از من پرسید بردیش بیمارستان تهران?
منم گفتم ن بابا خودم بخیه زدم. گفت خیلی خوب زدی. بعد گفت اگه میشه بیا تو بیمارستان ما ما از تجربیات شما استفاده کنیم. منم قبول کردم.
از اون اول مقام خوبی نداشتم. حالا نمیخوام بگم ک از همون اول دکتر شدم، چون من هیچوقت دروغ نمیگم و نکته کلیدی هم همینجاس ک هیچوقت نباید دورغ گفت. اینو همه از من داشته باشید.
اون اوایل پرستار بودم. ی روز ک دکتر عمل داشت کمک کارش نیمده بود من رفتم ب جاش واسادم کمک دکتر کنم تو عمل. عمل هم عمل مغز بود.
دیدیم تا سر یارو رو واز کردن دکتر بیهوش شد. بقیه ب من گفتن حسین تو میتونی عملش کنی? من گفتم من زیاد بلد نیسم گفتن حالا ی کاریش بکن سر یارو بازه گناه داره.
منم گفتم باشه. ی دست ب مغز یارو کشیدم دیدم ی لکه خون طرف بصل النخاع بود. منم زیاد با وسایل عمل جراحی وارد نبودم گفتم انبردست رو بدید. دادن و لکه خون رو برداشتم.
بعد سر یارو رو بخیه زدم. یارو پنج دیقه بعد ب هوش اومد و بعد از چهار روز مرخص شد. از اونجا دکتر عمل جراحی شدم.
از امریکا اومدن تو اخبار منو نشون دادن، امریکایی ها گفتن این ادم جاش توی این مرز و بوم نیست، اقا مارو بردن امریکا اونجا شدم متخصص مغز و اعصاب...
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .
خخخخخخخ بابا ایول خیلی وبلاگت عالیه
بازم بذار از اینا
پاسخ:ممنون از نظرتون چشم مطلب میذارم